شعر

2
3531
دل سفيد و مهره هاي من سياه/ سر پراز انديشه وچشمم براه
اسب پيغامي نمي‌آرد دگر/ كو سواري نامه اي از سوي شاه
ديده‌ي سربازهايم اشكبار/ بي وزير و آرزومند رفاه
مهره از جايي به جايي برده ايم/ دست تقدير است اين دل بي‌گناه
فيل غم ويراني از حد برده است/ قلعه اي كو رخ به رخ آييم آه