شعر پروانه فتاحی طاری

1
4122

فريادم در سینه گمگشته

و نگاهم

در تبسم یک لبخند خشک

مات

آشنای آیین و غریبه کیش

دیر صبحی است

که

دلم تنگ است

و روحم

در اندیشه عروج بی پایان

چون شمع می سوزد

و در پیچ و خم شطرنج زندگی

گاه کیشم و گاه مات 

محتشم کاشانی

0
4545

غزل شماره ۴۱۲

با تو آن روز که شطرنج محبت چیدم - ماتی خود ز تو در بازی اول دیدم

هوسم رخ به رخ شاه خیال تو نشاند - آن قدر کز رخ شرم تو خجل گردیدم
اسب جرات چو هوس تاخت به جولانگه عشق - 
من رخ از عرصهٔ راحت طلبی تابیدم
استخوان‌بندی شطرنج جهان کی شده بود - صبح ابداع که من مهر تو می‌ورزیدم
هجر چون اسب حریفان مسافر زین کرد - 
عرصه خالی شد از آشوب و من آرامیدم
آن دلارام که منصوبه طرازی فن اوست - بیدقی راند که صد بازی از آن فهمیدم
فکر خود کن تو هم ای دل که به تاراج بساط - 
شاه عشق آمد و من خانهٔ خود برچیدم
محتشم از تو و از قدر تو افسوس که من - 
پشه و پیل درین عرصه برابر دیدم





شعر سعدی

0
3022
قطعات
شماره ۲۱۵
نظر کردم به چشم رای و تدبیر - ندیدم به ز خاموشی خصالی

نگویم لب ببند و دیده بر دوز - ولیکن هر مقامی را مقالی

زمانی درس علم و بحث تنزیل - که باشد نفس انسان را کمالی

زمانی شعر و شطرنج و حکایت - که خاطر را بود دفع ملالی

خدایست آنکه ذات بی‌نظیرش - نگردد هرگز از حالی به حالی




شعر زیبای حافظ

1
6699

حافظ
غزل شماره ۷۱
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست - در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست - در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند - عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست

چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش - زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است - کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست

صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب - کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست

هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو - کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست

بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود - خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست - ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است - ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست - عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست


شعر

2
3530
دل سفيد و مهره هاي من سياه/ سر پراز انديشه وچشمم براه
اسب پيغامي نمي‌آرد دگر/ كو سواري نامه اي از سوي شاه
ديده‌ي سربازهايم اشكبار/ بي وزير و آرزومند رفاه
مهره از جايي به جايي برده ايم/ دست تقدير است اين دل بي‌گناه
فيل غم ويراني از حد برده است/ قلعه اي كو رخ به رخ آييم آه