شعر پروانه فتاحی طاری
فريادم در سینه گمگشته
و نگاهم
در تبسم یک لبخند خشک
مات
آشنای آیین و غریبه کیش
دیر صبحی است
که
دلم تنگ است
و روحم
در اندیشه عروج بی پایان
چون شمع می سوزد
و در پیچ و خم شطرنج زندگی
گاه کیشم و گاه مات
فريادم در سینه گمگشته
و نگاهم
در تبسم یک لبخند خشک
مات
آشنای آیین و غریبه کیش
دیر صبحی است
که
دلم تنگ است
و روحم
در اندیشه عروج بی پایان
چون شمع می سوزد
و در پیچ و خم شطرنج زندگی
گاه کیشم و گاه مات
غزل شماره ۴۱۲
با تو آن روز که شطرنج محبت چیدم - ماتی خود ز تو در بازی اول دیدم
هوسم رخ به رخ شاه خیال تو نشاند - آن قدر کز رخ شرم تو خجل گردیدم
اسب جرات چو هوس تاخت به جولانگه عشق - من رخ از عرصهٔ راحت طلبی تابیدم
استخوانبندی شطرنج جهان کی شده بود - صبح ابداع که من مهر تو میورزیدم
هجر چون اسب حریفان مسافر زین کرد - عرصه خالی شد از آشوب و من آرامیدم
آن دلارام که منصوبه طرازی فن اوست - بیدقی راند که صد بازی از آن فهمیدم
فکر خود کن تو هم ای دل که به تاراج بساط - شاه عشق آمد و من خانهٔ خود برچیدم
محتشم از تو و از قدر تو افسوس که من - پشه و پیل درین عرصه برابر دیدم
حافظ
غزل شماره ۷۱
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست - در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست - در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند - عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش - زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است - کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
صاحب دیوان ما گویی نمیداند حساب - کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست
هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو - کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود - خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست - ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است - ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست - عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست